وقتی سر خوردم و فرو رفتم
تا گلو توی برکهی سرکه
وقتی کلهم شبیه نارنجک
دیگه نزدیک بود بترکه
وقتی خوب مطمئن شدم که دیگه
همهی نقشههام رفت به باد
با یه اسبی شبیه سنجاقک
هایکو اومد و نجاتم داد
وقتی گفتم خدا اگه هستی
من دارم میپکم کمک کمک
هایکو اومد و جواب آورد
با یه اسبی شبیه سنجاقک
منو تبدیل کرد با سه تا فوت
به خود رود توی سینهی دشت
به خود نور روی صورت ماه
به توکیو به نیویورک به رشت
یادم آورد کوه فوجی بزرگ
از تو چشای کوچیک یه پشه پیداس
بهم نشون داد که حتی دم مرگ
باز شادن شکوفههای گیلاس
من همین بادیام که حالا میخواد
دستشو روی صورتت بکشه
کی به جز شازدهباد شعبدهباز
با یه بشکن میتونه غیب بشه
من خیالم که میتونم تو سه سوت
چند میلیارد سال نوری برم
قسمت جالب قضیه اینه
میتونم با خودم تورم ببرم
وسط جنگ خواب و خاطرههام
زندگیم خوب خاطرم نمیاد
تنها چیزی که یادمه اینه که
هایکو بود که نجاتم داد